مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دَلـــب!

هوالمبین بابا میگه ...مبین بیا سرتو بذار اینجا... می خندی نورچشمم؛ سر روی سینه ی پدر میگذاری... تو ...مبینِ پر از شور و هیجان...آرامشِ بی نظیری تمامت را می گیرد...سر بر می داری... بابا : چی بود؟؟ میگویی : دَلبِ بابایی ...دِب دِب دِب دِب... و با هر دِب ،انگشتانِ کوچکت را باز و بسته می کنی... نمیدانی هنوز..آنقدر کوچکی که نمیدانی.. صدای قلب تو ...از همان هشت هفتگی ات... شـــــــــُــــــــده تمامِ معنای زندگی ما . این روزها سهم بندی را خوب درک میکنی...که هر چیزی را نصف میکنی و میگویی : مالِ تو! مالِ من! اما باید بگویمت...قلبِ من، مــــالِ تو...تمام کودکی هایت مالِ من. قلب ات خدایی... به همان میسپارمت بهشتِ ک...
18 اسفند 1391

مـــامـــان

یالطیف... همین امشب شنیدم... بلنــــــــد گفتی: مــــــــــــــامـــــــــــان! و من دوباره مادر شدم...برای یک عمر! با همین نون آخر که اینقدر مشتاقش بودم... می دانستم دل می لرزاند؛ درست مثل همان *اُدایی* که پیشی گرفت از همه! که باز از خود بی خودم می کند...درست مثلِ همان اولین *ماما* یی که گفتی..که عاشق می شوم درست مثل وقت شنیدنِ *ماما هدا*... اما شیرین تر از تصورم بود... مامان... وای عزیز دلِ مامان... نون آخر شاه دلم را ماتِ تو  کرد... مبین! مامان فدات بشه. شکرالله. یاقادر..کاش...آنها که دلشان به بخشندگی ات گرم است ...گوششان روزی *مامان* گفتنِ عزیزِ دلشان را بشنود... آمین. ...
17 اسفند 1391

نوعی دیگر !

کوچک بیست و یک ماهه ام...عزیز دل استقلال طلبی ات را نخست با نــــــه گفتنت اعلام کردی و این روزهــا ؛ چه شیرین به وقت نخواستن...به معنای واقعی میگویی: نــَــه اَتَــّن ! دست کوچک بهشتی ات را جلو می اوری و تکرارش میکنی: نــه اَتَــّن! و من طالبِ شنیدنِ این * نه اصلا * های تو...که سنجیده و به جا میگویی...و کم ! میدانی...این نه از آن نه های کودکانه و لج بازی های شیرینِ بی تکرار نیست.... نوعی دیگر است...کاملا آگاهانه! دعا میکنم..به وقتش...همینطور آگاهانه بگویی نه...سنجیده بگویی نه اصلا! و چشمت به آسمان باشد که خدایت نزدیک ترین است به تو. خدا...مهربانِ بی نظیر...به تو میسپارمش....شکرالله..الحمدلله  ...
14 اسفند 1391

رویای دیروزمی....

سبحان المبین من همیشه دلم پسر میخواست... یک پسر از آنها که شیطنت و شور و هیجان تمام وجودشان را پر میکند...دلم پسر میخواست...از آنها که پر از انرژی و فکرهای بکر بودند...دلم پسر میخواست...از آنها که مثل تو اند مبین !!!! و تو امروز همان پسری هستی که من دلم میخواست...همان برق نگاه سرشار از شیطنت و کودکی همان فکرهای بکر و شور و هیجان و نشاط...در عین آرامـــــــــــــــشت. ولــــــــی نمیدانستم مادرِ همچین پسری بودن دل میخواهد....فکر اینجایش را نکرده بودم....فکر دلِ مادرانه ام را نکرده بودم... حسابِ وقتی صندلی کوچکت را برعکس میگذاری و درعین نداشتن تعادل سعی در بالا رفتنش داری و صدایم میکنی ماما بِبی منو! را نکرده بودم حساب وقتها...
8 اسفند 1391

کبکِ بی برف من...

یا ماشاالله... ما این روزا مصداق **عین کبک سرشو کرده تو برف** رو داریم یه کبک کوچولو...که وقتی میخواد قایم موشک بازی کنه فقط کافی ما رو نبینه...هی میپرسه: ممی اوجاست؟ ماهم باید بگردیم پیداش کنیم...اگه یکمی دیر کنیم...زود خودش میگه...مَ ایندام!!! فدای فکرای کوچولوت... پرنده ی مامان چیزی به کباب کردنت نمونده!!! بهت میگم: الان میام میخورمت...هاااام..میگی نه نه... تردیدم!!! (ترسیدم) و اینگونه "ممی تردید" به تردیدم! تبدیل میشود...ماشاالله شکرالله خداحافظت باشه...نفسم ...
4 اسفند 1391

الا میام...

هوالمبین بابا مشغول گرفتن شماره است.. تو داری توی اتاق بازی میکنی.. بابایی خطاب به دوست اش میگه : کجایی پسر؟!! و تو بلند جواب میدی: ایندام ...الا میام!!! و میدوی سمت بابا... تو؛ دلیل تمام بودنِ مایی. خدا سجده ی شکرم را پذیرا باش.
3 اسفند 1391

نازِ دلم...

سبحان المبین پسر کوچولوی لطیف و با احساسم... این روزا وقتی در حال انجامِ کارهای روزمره امم و اتفاقهای کوچیک برام میافته که ناخودآگاه صدای درد کشیدنم در میاد...یا حتی اشکی که ناشی از انگشت کبودم روی گونه هام میریزه و یا ... هرجای خونه که باشی... صدای قدمهای کوچولوت رو میشنوم...میدوی...خودتو بهم میرسونی...خوب نگام میکنی...میگی: مـــامــــا؟! ماما...ماما؟! میگم جــــــانم... من فدای تو و احساست که میدونی تُن صدام فرق میکنه...که بغلم میکنی...نازم میکنی...الکی یه جا رو اَته میکنی...که سرتو میذاری رو شونه ام...که بوسه های سخاوتمندانه اتو روانه ام میکنی..که حالمو خوب میکنی....که بنا به موقعیت باهام شوخی میکنی...که نــــــــــــــــ...
3 اسفند 1391

مادر عادی...

دوستت دارم به همین سادگی... و افتخار میکنم...به اینکه من یک مادر عـــــــــادی ام... درست مثل... نویسنده: سمانه امیری روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!! چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و … پز دادن و به رخ کشیدن به هیچ عنوان و با هیچ توجیحی قابل قبول و اخلاقی نیست … اما وا اسفا که روزگاری چون امروز، یکی از ارزش های والای انسانی، که جلوه ی بی بدیل مهر خداوندی ست دستمایه ی به رخ کشیدن شده است؛ مـــــــــــــــادری !!!! آری مادری! این روزها و در این مجازی کده،(که از بسیاری جهات کم از دنیای واقعی ندارد، و تاثیر آن بر زندگی واقعی غیر قابل اجتنا...
2 اسفند 1391

سوت...

یا حق. داریم با هم بازی می کنیم... تو بِلز میزنی و من فلوت پلاستیکی رو....چقدر خوشت میاد از این همکاری...از این موسیقی بی ریتم ! جامون عوض میشه..یهو هوس فلوت زدن میکنی..ازم میگیری و منم شروع میکنم به بلز زدن...همزمان سوت میزنم.. صدای فلوتت قطع شد! با تعجب منو میبینی...این سوت با سوت هایی که بابا میزنه فرق می کنه...این سوت از بین دندونامه..میگی بده من..شوت بده ...بلند میشی میای طرفم...دستتو میکنی تو دهانم و دندونامو با انگشت کوچولوت لمس میکنی و میگی کو؟؟ شوت کو؟ هرچی برات توضیح میدم قانع نمیشی... سوت میزنم..این بار از اونایی که بابا برات میزنه و تو فقط هووووووف میکنی...که لبات غنچه میشه....باز یاد شوت میافتی و م...
2 اسفند 1391

تشخیص!

سبحان المبین... بعد از مدتها تلویزیون درست شد.... رسیور نصب شد.... بگویمت...تمام دوران بارداری و شیردهی...ندیدم چیزهایی که نباید....که دوست نداشتم ببینم چاقوهایی که پرده های حیا و عفت را می درند....که چشمانت...اینقدر پاک است که ارزش دیدنشان را نداشت... چند شب پیش...مشغول تنظیم و انتخاب کانال ها بودیم... تو هم روی مبل کوچکت که به *دَندَنی ممی * معروف است لَم داده بودی و داشتی با دقت نگاه میکردی... ناگاه گفتی ... دِشته....نَحون آنوم...برو آنوم...آ آ نَحون....دِشته ا!!! زشته ....نخون خانوم...برو خانوم...اقا نخون..زشته!!! و تنها شگفتی و تعجب برای ما باقی ماند...و چهره ی ماه و معصومت که اخم کرده و جدی بود ...که حتی برای ...
1 اسفند 1391